چشم ها را باید شست
دسامبر 1, 2009 بدست saboo
.
چشمانتان را ببندید؛شگفتی ها را خواهید دید.
.
.
آن سوی دریا در فاصله 20 کیلومتری از هم دو جزیره وجود دارد که مردمانی دارند با رفتاری کاملا متفاوت از هم. این دو جزیره یکی اسمش تارانیا است و آن یکی سیمانیا. مردم تارانیا مردمانی هستند که به شدت در روانپریشی و آشفتگی روحی به سر می برند. انگار که گرفتار سونامی شده باشند. هیچ کدام از اهالی اش آرامش روحی ندارند. از خیلی وقت پیش ها آرامش و آسایش در این شهر جای خود را به هراس و آشفتگی داده است.
تجار و عابرانی که از تارانیا به این سمت دریا می آمدند هر کدام به نوعی این جزیره و مردمش را توصیف می کرده اند اما وجه مشترک همه حرفها این بود که مردم شهر تارانیا گرفتار یک بیماری اند. یک ویروس که مثل آنفولانزا هر روز در حال شیوع است و هر کاری کرده اند نتوانسته اند واکسنی برای این بیماری پیدا کنند. هیچ مرد و زن و کوچک و بزرگی از این بیماری مسری در امان نیست. مردی که چند ماه قبل از تارانیا می آمد می گفت اهالی شهر تارانیا نگاه های بسیار بدی به هم دارند. نگاه های هوس آلودی که شهوتشان را تحریک می کند و با تحریک پی در پی شهوتشان بی آنکه راهی برای ارضاءش برای خیلی ها باشد آرامش روانی را از ایشان سلب کرده است. مردم شهر تارانیا روحیه و احساس و وقتی برای رشد ندارند.ذهن و فکرشان در اسارت چشمانشان است. چشمانی که همه نیرو و انرژی شان را به خدمت خود گرفته و آسایششان را بلعیده است. هیچ مرد و زنی از دست این طاعون در امان نیست.
مردی که از آن سوی دریا می آمد می گفت این ویروس ابتدا در یکی از خانواده ها پیدا شد. یکی دو نفر بیشتر نبودند. اما کسی انگیزه ای برای کنترلش نداشت. کسی جلوی این چند نفر را نمی گرفت. کاری برایشان نمی کرد. کمکشان نمی کرد و نیازشان را از راه صحیح جواب نمی داد. به مرور شهر تارانیا مثل سلول های بدن یک انسان روز به روز این ویروس در آن شیوع پیدا کرد. هر روز بر تعداد بیماران اضافه می شد و قربانی می گرفت. حتی آنهایی هم که می توانستند با هم ازدواج کنند نسبت به هم شدیدا بدبین و بی اعتماد بودند و در زندگی شان از عشق مقدس زناشویی خبری نبود. از مهر مادری و عطوفت پدری خبری نبود. دیگر حتی انتخاب ها هم عاقلانه و منطقی نبود و آنکه بیشتر به چشم می آمد بیشتر خواهان داشت. هر چند که این خواستن ها حتی اگر به ازدواج هم ختم می شد تا سر سال دوام نمی آورد. از لج همدیگر هم که شده نگاه ها، رفتارها، لباس ها و آراستن ها روز به روز بدتر می شد و هنجارهای اخلاقی هر روز ضعیف تر می گردید.
اما در سیمانیا وضعیت به نوع دیگری بود… در سیمانیا همه قلبشان آسوده بود. همه به هم اعتماد داشتند. کسی اندوهی نداشت. کسی مضطرب نبود. همه عاشق بودند. در این شهر همه همسران منتظر همسرانشان بودند. اهالی سیمانیا پلک داشتند.
حضرت علی (ع) فرموده اند :
مَنْ غَضَّ طَرْفَهُ أراحَ قَلْبَهُ ؛( مستدرک الوسائل ، ج 14 ، ص 271)
هر کس نگاهش را از نامحرم فرو بندد ، قلبش آسوده می گردد .
مَنْ عَفَّتْ أطرافُهُ حَسُنَتْ أوصافُهُ ؛( میزان الحکمة، ج 3، ص 2008.)
کسی که نگاه هایش عفیف باشد اوصاف و اخلاقش نیکو می گردد .
دوست داشتن در حال بارگذاری...
مرتبط
نوشته شده در دستهبندی نشده | 2 دیدگاه
بنظر من جمله ي كليدي داستان اينجاست:
اهالی سیمانیا پلک داشتند
اينم خوبه