راستش را بخواهي سميرا وارد مهماني که شديم شاهين مرا با دوستانش که با کمال تعجب براي اولين بار حضور چند زن را هم بينشان مي ديدم آشنا کرد. هر چند مدت ها بود به خودم تلقين مي کردم که اين نوع از روابط از لوازم زندگي روشنفکري و تجدد است اما خيلي جا خوردم. تقريبا معلوم نبود چه کسي همسر چه کسي است. مرد ها و زن هاي زيادي در مهماني بودند اما همه با هم راحت بودند و بگو بخند داشتند و من به عنوان يک زن ايراني نمي توانستم دوري همسرم را به مجرد ورودمان به مهماني و بلکه بدتر، گرم گرفتن شاهين با چند زن آلماني را تحمل کنم. در اين فکرها بودم که ناگهان کسي دستش را روي دوش من گذاشت؛ وقتي برگشتم آقاي اتوکشيده اي را ديدم که خود را اسميت معرفي کرد. من هم جواب سلام او را دادم. دستم را گرفت و از من مي خواست دقايقي با او باشم…
و مهماني هايمان به اين منوال برگزار مي شد و شاهين در همه مهماني ها تا دم در مهماني با من بود. و وقتي در مورد رفتارهاي اين چنيني در مهماني ها به شاهين اعتراض مي کردم همان جواب هايي را مي شنيدم که قبل از ازدواجم به مادر و خواهرم و بعضي از دوستانم که در مورد بعضي از رفتارهايم به من اعتراض مي کردند مي گفتم. هر چند اين مساله در اوايل برايم قابل تحمل بود اما به مرور دريافتم که تنها وجه مشترک ما و آلماني ها آريايي بودنمان است که در واقعيت اين مساله هم ترديد داشتم.
آن مهماني ها از سويي و گردش هاي تنهاي من در خيابان هاي فرانکفورت و اعتراض هاي شاهين به ولخرجي هاي من از يک سوي ديگر و اعتراض هاي من به ديرآمدن ها و ميگساري هاي شاهين هر روز ما را از هم دور مي کرد. عروس ايراني در فرانکفورت
و من کم کم در درستي تصميمي که براي ازدواجم گرفته بودم ترديد مي کردم.
دلم خيلي براي مادرم تنگ شده بود.
يک شب که شاهين ساعت يازده و نيم شب به خانه آمد من چهار ساعتي بود که منتظر آمدن او بودم. اما او بدون اين که به من و انتظاري که براي آمدنش کشيده بودم توجه کند کتش را روي جالباسي انداخت و به اتاق خوابمان رفت. و من منتظر بودم با او اتمام حجت کنم.
با عصبانيت دنبال او رفتم. در حالي که شاهين با همان کفش و لباس ها روي تخت دراز کشيده بود گفتم:
شاهين من ديگه خسته شدم؛ دلم خيلي براي مامانم تنگ شده؛ براي دوستام؛ همشهري هام؛ شاهين من خيلي دلم براي روزهاي اولي که با هم بوديم تنگ شده. شاهين اين و ضع ديگر براي من قابل تحمل نيست. خسته شدم؛ از خودم؛ از بي توجهي تو؛ از رفتارهات؛ از مهماني هات؛ از فرانکفورت با همه خيابون ها و فروشگاه هاش. شاهين من ديگه بريده ام. ديگه به اينجام رسيده.
شاهين که ظاهرا خيلي خسته بود و از سويي حوصله قر زدن هاي من را نداشت و از سوي ديگر به قول خودش تاب گريه ايم را نداشت از تخت بلند شد و نشست و رو به من کرد و گفت:
چي شده مهناز؟ چرا گريه مي کني عزيزم؟ ببخشيد من امشب دير اومدم. امشب يه جلسه مهم کاري داشتم. بهت قول ميدم آخر هفته با هم بريم يه جايي که تاحالا نبردمت
عروس ايراني در فرانکفورت
نوامبر 9, 2010 بدست saboo
Advertisements
پاسخی بگذارید